سورپريز براي ريحانه
ديشب رفته بوديم زيارت ( جاي همه خالي، البته هميشه به نيابت از همه زيارت مي كنم، اگه خدا قبول كنه). بعد كه اومديم بيرون بابايي بهت گفت كه يه سورپريز برات دارم. يه نفر اومده كه بفهمي خيلي خوشحال ميشي. حالا كي بود؟ دايي حميد و محمد مهدي
دايي به خاطر كاري اومده بود اينجا و وقتي تو فهميدي حسابي بال در آوردي. خلاصه يه جايي با هم قرار گذاشتيم و بعد با هم رفتيم رنگين كمان و كلي بازي كردي و كلا فراموش كردي كه توي حرم منو كلي كچل كرده بودي كه گشنته تا ساعت يازده و نيم اينطورا اونجا بوديم و بعدشم رفتيم دلفين و بعد هم اومديم خونه. ديگه شده بود ساعت 12 و ربع كه دايي مي گفت فردا صبح زود كار داره و بايد برگرده و هر چي ما اصرار كرديم بمونن نموندن و رفتن . البته يادم رفت بگم كه زندايي براي عروسي رفته بود شهرشون و جاش خيلي خالي بود. خلاصه خيلي بهت خوش گذشت.
خدا رو شكر