ریحان کوچولو
سلام ریحانه جونم تو الان ٤ و نیم سالته ولی من میخوام خاطراتتو از نوزادیت تا الان هر مقدار که یادم میاد برات بنویسم . راستش از همون اول برات یه دفتر خاطرات درست کردم و خاطره های جالبتو نوشتم و حالا می خوام تو وبلاگت هم این کارو بکنم . برات بگم که وقتی تو به دنیا اومدی هر کسی تو رو می دید می گفت چه نوزاد خوشگلیه و کلی ازت خوششون میومد. من وتو یه هفته ای موندیم تهران و کلی به مامان جونات زحمت دادیم و بعدش هم با مامان جون فاطمه اومدیم خونمون. مامان جون هم دو سه روزی موند پیش ما و بعدش با آقا جون برگشت و من موندم و تو و بابایی.وای که چه بچه ای بودی . از سر شب شروع می کردی به گریه تا صبح ساعت ٤ -٥ .تا ٤ ماهگیت همین جوری بودی و اون موقع ها بود که دیگه بهتر شدی و ساعت ١ -٢ می خوابیدی.
دلم میخواد این خاطره رو به یه جایی برسونم ولی الان ساعت ١٢ شبه و تو داری بپر بپر می کنی و منو کلافه کردی پس فعلا تا همین جا بسه